عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچههای یک روستا بودند. فرماندهشان که یک سپاهی بود از اهالی همان روستا، شهید شد. همهشان پکر بودند. میگفتند شرمشان میشود بدون حسن برگردند روستایشان.
همان شب بچهها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط. هیچ کدامشان برنگشتند. دیگر شرمندهی اهالی روستایشان نمیشدند.
***
سنم کم بود، گذاشتندم بیسیمچی؛ بیسیمچی ناصر کاظمی که فرماندهی تیپ بود.
چند روزی از عملیات گذشته بود و من درست و حسابی نخوابیده بودم. رسیدیم به تپهای که بچههای خودمان آنجا بودند. کاظمی داشت با آنها احوالپرسی میکرد که من همانجا ایستاده تکیه دادم به دیوار و خوابم برد.
وقتی بیدار شدم، دیدم پنج دقیقه بیشتر نخوابیدهام، ولی آنجا کلی تغییر کرده بود. یکی از بچهها آمد و گفت: «برو نمازهای قضایت را بخوان.» اول منظورش را نفهمیدم؛ بعد حالیام کرد که بیست و چهار ساعت است خوابیدهام. توی تمام این مدت خودش بیسیم را برداشته بود و حرف میزد.
برچسب ها : شهدا , لبخند , دفاع مقدس , جنگ , شهید , شهادت , جبهه , پنج شنبه ها با شهدا , بسیج , لبخندهای خاکی , خاکریز ,